نقش دل
تمام (پرانتز) ها را میبندم...رفتنت...توضیح اضافی نمیخواهد..♥
دست هایمان راه هم را میدانند... تو نگران دل گمراهت باش... خنده های امروزم از گریه های دیروزم تلخ ترند... برای یکبار هم که شده...میخواهم حرف از... آینده ای بزنم که تو...نقشه آنرا کشیده ای با همین حسرتی که در دستانم هست خط میکشم بر روی تمام آرزو های کودکانه و دخترانه ام تو رویا بودی... جای خالی بوسه هایت روی لب هایم خییلی درد دارد،خییلی درد دارد... تو بی انکه بدانی مرا بدست سرنوشت میسپاری که روزی خودت درباره 2نفره هایمان در دستان آن میگفتی چه بی غیرت دستانم را چه ساده در دستانش رها ساختی... احساس همان برگ پاییزی را دارم که از تنهایی و برهوت سرمای زیاد ادما...از رنگ و رو رفت از یاد ها رفت اما غرور شکسته اش رو جمع و جور کرد تا به 2نفره هایشان لذت ببخشد...دویدند،پریدند،مرا ندیدند... میدانی مدرسه اگر مدرسه عشق بود،خییلی ها تجدید میشدن درس عشق اسان نیست تنبیه هاتش درد دارد،تنهایی دارد. دوست داشتن خییلی چیزا رو بهت نمیده عوضش یه چیزو خوب بهت هدیه میکنه تو نمیبینی،من در اغوش تنهایی ام...بجای تو دست دور گردنم افکنده،دارم خفه میشم از نبودنت پاییز... فصل برگ ریزی...فصلی که انسان کمی بیخیال خود میشود کمی ارامش،کمی گرما می طلبد،اما...کم کم از دید بقیه زرد میشود نا امید کننده همانند همان برگ پاییزی می افتد و دیگران با لذت پا روی خش خش غرورش میگذارند...چه فصل دردناکی. تقصیر از خودمان است...خود،خود را غرق کرده ایم جوری که راه برگشت خییلی سخت تر از راه آمد است... کاش گاهی بجای نگاه حسرت به دست سرد بقیه...خودمان با قلب گرممان خود را نجات دهیم ما همان ادم های برفی ایم...سفید...،اما سرد گاهی بهمنی می اید و احساسمان رو در اغوش میکشد یخ میزنیم،لغزنده میشویم... ما همان ادم هایی هستیم که به جرم عاشقی اشک هایمان زیر اغوش سردشان قندیل بسته میدانی...؟ روزی میرسد که خبر مرگم به گوشت میرسد بی انکه تو بدانی. من از انتظار تو در لحضه احضه ثانیه ها جان سپردم
خدا...اینقدر تو خودم ریختم،که از سرمم گذشت...دارم غرق میشم دستت کجاست؟!؟!؟ خدااایا نترس...نه به گناه میوفتی...نه به جهنم میروی بگیر دستانم را هَـربـآر میـפֿـوآهَــم بـﮧ سَمتَتــــــــــــ بیـآیـَـــم .. بَهـآنـﮧ ﮮ ِ פֿـوبـی بَــرآﮮ ِ تكــرآر ِ یكـــ اِشتبــــآه نیـωـتـــ√ این شعر ها بروند به جهنم من فقط دیوانه آن لحظه ام که قلبت زیر سرم دست و پا میزند غرور زمانی زیباست که در مقابل همه خشن و خودخواه باشی اما... جلوی عشقت.... انگار که بر شیشه غرورت چنگ بیندازند در باور بی قرارم نمیگنجد چه راحت مثال باد از کنارم گذشتی حتی نبودنت را باور ندارم این تو بودی؟!؟!؟!؟ شانه ای نمانده از برخورد سردت من همان افتابم که اوج نور بود اما حال غروبی ام که در سایه خود حل میشود و تو...همان مهتابی هستی که نورت از من بود... اما حال... در غیاب من چه پر غرور جلوه میکنی به ساده ترین روش و باورنکردنی ترین لحن دنیا در سکوت سرد عشم فریاد خواهم زد فریادی که متلاشی کند گوش این قاصدک هارا دوستت دارم لعنتی کاش میفهمیدی اینو صحنه برای من جایی نداشت زمان خواندن دلنوشته هایم را نداشت اگر دفتر مدرسه جای شعرای عاشقانه نبود تو دلم ضیافت ترانه بود چه درس شیرینی که تمام جای جای صفحاتش نام تو حک شده است این پنجره سردرگمم کرده به ان زل میزنم...نقش تو را برایم نقاشی میکند با خوشحالی سر بر میگردانم اما...و فقط اما...جای خالی ات به رویم لبخند میزند... اسمان باش،منم دریایی ارام فقط میخواهم همینجوری از پایین نگاهت کنم...دریا را میبینی چه شور است چشمانم لحظه ای ارام نگرفته اند...و من هر روز زیر افتاب حماقت بخار میشوم...و تو هفت رنگ در اسمانت نقاشی میکنی پاییز است و هوا بسی سرد اما من گرمه گرمم داغی لبهایت برای یک خواب زمستانی کامل کافیست... حالم به هم میخورد از ادمهایی که اظهار به بودن و محبت میکنند کسانی که حیوان خانگیشان افتاب پرست است و همانند همانم رنگ عوض میکنند عقم میگیرد از کسانی که فقط نباید باشی،تا ببینن جای خالیت را خسته ام از کسانی که با بودنشان محکومم کرده اند به تحمل،صبر و من هر روز میکشم تصاویر تمام درد،رنج ... و اشک
یـآבم مـی اُفتَـــב ڪـﮧ ..
" בل ـتَنـــگـی " ..√
MiSs-A |